رمان پرتگاه عشق
مکاني براي دوست يابي
مکاني شاد و صميمي
پایین ترین قیمت، بالاترین سرعت، بیشترین امنیت | همراه با پنل حرفه ای
شبکه اجتماعی گل یخ
شبکه اجتماعی گل یخ
طراحي چت روم و شبکه اجتماعی کاملا حرفه اي در سایه دیزاین
فروش ويژه چت روم فول امکانات با قالب حرفه اي  پايين ترين قيمت،بالاترين سرعت،بيشترين امنيت گروه طراحي سايه ديزاين پايين ترين قيمت،بالاترين سرعت،بيشترين امنيت پنل جديد مديريتي باامنيت بالا فروش وِيژه چت روم تمديد شد فول امکانات با قالب حرفه اي مشخصات کاربر پروفايل کاربران مشاهده  اخرين بازديدها و مروري بر آمار و ارقام  مشاهده ورود و خروج کاربران مديريت آيکون هاي چت

☚❤❤❤ * گروه طراحی سایه دیزاین *❤❤❤☛ فروش ويژه چت روم هاي فول امکانات با قالب هاي حرفه ای (پايين ترين قيمت ، بالاترين سرعت ، بيشترين امنيت ) پنل جديد مديريتي با امنيت بالا ، پيام ها بلافاصله بعد از زدن اينتر وارد صفحه خواهد شد... ( همين حالا چت روم فول امکانات خود را سفارش دهيد. )

رمان پرتگاه عشق
دسته بندی : رمان پرتگاه عشق,,
  • بازدید : (360)

 

افکارش آزارش میداد...از پله ها پایین رفت و به سمت آشپزخانه رفت ...لیوان آبی را در دست گرفت با سختی از لرزیدن دست هایش جلو گیری کرد...باز هم همان احساس..انگار کسی دنبالش هست...انگار کسی همین لحظه به او نگاه میکند انگار میخواهد او را بکشد...آب دهنش را قورت داد ..لیوان را به آرامی به لبش نزدیک کرد و در همین حین صدایی آسانسور را شنید...با عجله لیوان را روی میز گذاشت و بسمت در رفت..بدون اینکه بپرسد چه کسی پشت در است در را باز کرد...با دیدن عسل نفسش را فوت داد و با خوشحالی سری تکان داد و او را به داخل دعوت کرد....عسل با تعجب و صدایی نسبتا بلند گفت:-هووووو سلاااام کجایی طفل دیوانه ی من؟؟ میدونی چند وقته دنبالت میگردم؟؟
نیکا با لبخندی گشاد گفت:-اُ به من نگو طفل!!
عسل به چشم های آبی دوستش خیره شد..چقدر دلش برای او تنگ شده بود.. نگاهش را از چشم های او برداشت و به اطراف نگاه کرد با لحنی مرموز گفت:-خب خب خب...میبینم پسر شاه رو تور کردی!! آورین آورین...یکم از این هنرات به ما هم یاد بده!!
نیکا آهی کشید و به سمت آشپزخانه رفت در حالی که لیوان برمیداشت گفت:-مادر دیوانه ی من تو که از هیچی خبر نداری...عسل در هال در حالی که مانتو اش را در میاورد بلند گفت:-خبببب کلک چه خبری هست که من نمیدونم؟؟
نیکا با بی حالی سینی را در دستش گرفت و به سمت حال رفت
-هیچی..میدونی که بعد اینکه بابام ...فوت کرد...تنها موندم...واسه همین شریف ..مجبورم کرد...باهاش بیام آخه ..بابا منو به شریف سپرد..
عسل بی توجه به حرف هایش گفت:-شریفففففففففففف؟؟ آخه اینم شد اسم؟؟
نیکا خنده ای بی جان کرد و گفت:-آره بابا خودمم تو کف همین موندم...
-ببینم کلک اتاق خوابتون کجاست؟
نیکا با عصبانیت یک از کوسن ها را برداشت و به سمتش پرت کرد
-برو بابااااااااا منحرف!
-ا؟؟ لابد تو که منحرفی نیستی جلوش چادر چاقچور میپوشی ها؟؟ برو برو خودتو سیاه کن...من دست صد تا مثه تورو از پشت بستم...
نیکا واقعا نمیداست چه بگوید..وقتی آن ها محرم نیستند واقعا چرا اینقدر راحت بود؟؟ مثلا آن روز که شریف وارد اتاقش شد خودش هم نمیداند چرا به خود زحمت این را نداد که شال سرش کند....با اینکه از آن به بعد هم شال سرش کرد اما...
عسل دستش را جلوی صورت نیکا تکان داد و گفت:هی خوابت برد؟؟ جوابمو بده میپوشی یا نه؟
-دیووونه چادر که نه شال میندازم سرم ...
-اااا خوبه خوبه...امروز چادر نپوش بگو شال میپوشم...فردا شال نپوش بگو روسری میپوشم ..پس فردا هم روسری نپوش بگو شوهرمه!!
نیکا لحظه ای خودش و شریف را کنار هم تصور کرد و خنده اش گرفت...روبه عسل کرد و گفت:
-اه اینقد فک نزن سرم رفت...چاییتو بخور سرد میشه..
عسل لحظاتی را حرف نزد و به فکر فرو رفت...نیکا قبلا گفته بود این مرد قاتل پدرش است ولی چیز بیشتری نگفته بود...نگاهش را به نیکا دوخت و گفت:-ببینم بالاخره قاتل کی شد؟؟
-هفته بعد دادگاهه....
-باشه خوبه....حالا فعلا چیکار میکنی؟؟ بیکاری؟؟
-نه بابا منشی کار میکنم....میخوام تا جایی که میتونم از پول این مرتیکه استفاده نکنم
-بروبابااااااااااااا روانیییییی ... از من گفتنه که تا جایی که میتونی استفاده کن...آخه این به قول تو مرتیکه با این سرو وضعی که خونش داره فِک کنم هرچقد از پولش برداری یکم هم کم نشه!!
-دیووونه شدی؟؟ عمرا
عسل شانه بالا انداخت و چیزی نگفت.....
-راستی فردا میرم جواب رو میگیرم.. راستش خیلی استرس دارم ...اگه جواب مثبت باشه....میدونی نمیدونم کدومُ انتخاب کنم....
عسل با ناباوری به او خیره شد...پس از لحظه ای دو دستش را بر سرش کوفت وگفت:-خاکِ عالم بر سرم...اینقد زود؟؟ بابا میذاشتی چند ماهی بگذره وای خدا برات متاسفم...طفل دیوانه ی من چیکار کردی؟؟ اگه جواب مثبت باشه میدونی یعنی چی؟؟ میدونی هم اون شریف کثافت هم خودت بدبخت میشین؟؟ اون بیچاره چیکار کرده ؟؟ خدااااا حالا کی میاد واسه ما درس دین و مذهب میده...
نیکا گیج و مبهوت به او نگاه کرد از حرف های بی سر و تهش چیزی نفهمید..با تعجب پرسید
-:واا دانشگاه من چه ربطی به اون داره؟؟ تازه واسه چی بدبخت شیم؟؟ اصلا اینا چه ربطی به دین و مذهب داره؟؟
عسل لحظه ای چشم هایش را بست و باز کرد و با صدای بلند زد زیر خنده...

*************************************

با عجله روزنامه را باز کرد و دنبال اسمش گشت:
ن...ن..نی..نی..آهان ایناهاش نیکا..قلبش تندتند میتپید نفسش را فوت کرد و از دیدن نتیجه مبهوت ماند..
به سمت ماشین شریف رفت...و آهسته روی صندلی کنار راننده نشست ...نگاه منتظر شریف را روی خودش احساس کرد پس با صدایی نسبتا بلندی گفت :-قبول شدممممممممممممم....رشته حسابداری...به شریف نگاه کرد....شریف با لبخندی از سر بی تفاوتی گفت :آفرین ....شیرینی کو؟ نیکا عصبانی شد ...با خودش فکر کرد اگه آدم بود با توجه به وضع روحی روانی که موقع امتحانا داشت حد اقل کمی از او تعریف میکرد ....پس با لبخندی گفت :-شیرینی؟؟ ا راست میگی..لطفا برو رستوران .../شریف با پوزخند گفت:-ببینم پولشو داری؟؟ من که پول نمیدم....نیکا سعی داشت عصبانیتش را پنهان کند و گفت:-آره بابا...خودم میدم..میدونی که چند وقتی کار کردم....حدود بیست دقیقه بعد به رستوران رسیدند ...نیکا با لبخندی شیطنت بار به ساختمان شیک رستوران خیره شد...هردو با هم وارد رستوران شدند ...خدمتکار آن ها را بسمت یکی از میز ها راهنمایی کرد و گفت:-خانوم آقا چی سفارش میدین؟ نیکا با عجله منو را گرفت و چند تا از غذاهای گرا نقیمت را سفارش داد...شریف هم غذای نسبتا گرانی را سفارش داد و به اطراف نگاه کرد...نیکا با لبخندی یخ گفت:-نمیخوای دستاتو بشوری؟؟ ناسلامتی دکتر مملکتی! شریف ابروهایش را بالا داد وگفت:-چرا ..تو چی نمیخوای بشوری؟
-نه من شستم....دستام تمیزن...
-باشه پس من میرم زود میام
نیکا با لبخندی شیطنت آمیز گفت:-باشه برو
شریف پا شد و کمی جلو تر رفت و به سمتی پیچید ..نیکا وقتی مطمئن شد و به اندازه کافی دور شده است جایش را تغییر داد و روی صندلی او نشست و زیرکانه دستش را در جیب کت شریف فرو برد و کیف پولش را گرفت...به کیف پولش نگاهی انداخت مطمئن بود کلی پول در آن است...کیف پول را باز کرد و پول را در آورد و در جیبش گذاشت و کیف پول خالی را دوباره در جیب کت شریف جا داد...سر جایش برگشت و با لبخندی فاتح همه جا را از زیر نظر گذراند...مطمئن بود اگر نقشه اش عملی شود شریف کله اش را میکند...اما باز هم می ارزید اورا سرکار بگذارد ....
*****
غذا تقریبا تمام شده بود که گوشی نیکا زنگ خورد ...نیکا به گوشی اش نگاه کرد ساعت موبایلش را کوک کرده بود که زنگ بخورد ...نیکا ابروهایش را بالا انداخت و گفت:-اوه دوستم عسل زنگ زده...بزار ببینم چیکار داره...و بعد شروع کرد به الکی حرف زدن
-سلام عسل جان...چطوری؟ آره منم خوبم ..نه ...کجایی؟؟..گفتی کجا؟؟ا چه جالب آخه منم همونجاهام...ببین همونجا وایستا من الان میام دنبالت...باشه باشه...خداحافظ
با لبخندی شرارت آمیز روبه شریف کرد و گفت:-ببین عسل اونطرف خیابونه من میرم بیارمش اینجا بیاد شیرینی دانشگامو بخوره ...مشکلی که نیست؟
شریف متعجب نگاهش کرد و گفت
-نه اگه میخوای من میرم..
-نه نه ..اممم خودم میرم باشه؟؟ تو جایی نری ها!!
-باشه هستم...
نیکا با نگاهی فاتح نگاهش کرد و از رستوران خارج شد .....دستی تکان داد و گفت:-تاکسی تاکسی....

لیوان اب را روی میز گذاشت و نگاهی به ساعتش انداخت.یک ربعی از رفتن نیکا می گذشت دوباره شماره نیکا را گرفت.مثل دفعات قبل خاموش بود. نگران نگاهی به اطراف انداخت.اشاره ای به گارسون کرد و در خواست صورت حساب داد.بعد از چند لحظه گارسون صورت حساب را روی میز گذاشت.کاغذ را برداشت و نگاهی به ان انداخت.پوزخندی روی لبش نشست. شاید از پرداخت صورت حساب شانه خالی کرده بود و این طور نمی خواست کم بیاورد. دستش را به طرف جیب کتش برد و کیف پولش را بیرون کشید. چشمانش گرد شد.هیچ پولی در کیفش نبود. نگاهی به جیب های کتش انداخت.مطمئن بود دیشب حدود 200تومان در کیف گذاشته.
بلند شد و نگاهی هم به جیب های شلوارش انداخت.بعد از کلی گشتن متوجه گارسون شد در همین حال صدای نیکا در گوشش پیچید:نمی خوای دستات و بشوری؟
به احتمال زیاد کار خودش بوده. خجالت زده دست از گشتن برداشت. امیدوار بود به عابر بانکش رحم کرده باشد.با دیدن عابر کارتش ذوق زده ان را به طرف گارسون گرفت و گفت: از این کم کنین.
گارسون رمز را گرفت و از او دور شد.به سرعت کتش را به تن کرد و به طرف پیش خوان رفت بعد از گرفتن کارت از رستوران بیرون زد.نگران نیکا بود.شاید اتفاقی برایش افتاده باشد.
سوار ماشین شد و نگاهی هم به ماشین انداخت اینبار مطمئن بود کار نیکا بوده.ماشین را به حرکت در اورد و تمام عصبانیتش را روی پدال گاز خالی کرد.نزدیکی خانه قسمتی از عصبانیتش فروکش کرده بود.به دنبال راه حلی بود تا این کار نیکا را تلافی کند. به احتمال زیاد حواسش به کارت نبوده وگرنه تصمیم داشته بلایی سر او بیاورد. در همین حال صدای زنگ موبالش بلند شد. نگاهی به شماره انداخت و با ارامش دکمه پاسخ را فشرد: سلام مادر عزیزم.
-:سلام پسر بی معرفتم.
-:شرمنده می فرمایید
-:کجایی معین؟نمی گی یه سری به این پیر زن بزنم ببینم مرده هست یا زنده؟
-:خدا نکنه،دور از جون.انشاا...سایه اتون صد سال دیگه هم روی سر ما خواهد بود.
-:کفر میگی پسر؟من این همه عمر و می خوام چی کار؟ پاچه خواری هم نکن بخشش در کار نیست!
-:مامان!
-:مامان.مامان نکن.امشب برای شام منتظرتم.اون دختری هم که گفتی بیارش تا ببینم.
فکر شیطانی از ذهنش گذشت.گفت: این حا نیست مامان.با دوستش رفتن شمال
-:تو خجالت نمی کشی؟
-:چرا مامان؟
-:دختر و تک و تنها فرستادی شمال؟
-:مامان با دوستش رفته.
-:مگه تو دوستش و می شناسی؟
-:نه.
-:پس چی میگی؟مگه نگفتی این دختر دستت امانته؟
-:بله مامان.حق با شماست دیگه تکرار نمی شه.
-:افرین پسرم پس برای شام منتظرم.
-:چشم مامان.خداحافظ
-:مواظب باش خداحافظ.
گوشی را قطع کرد و از اولین بریدگی دور زد.

*********

اخرین قاشق را در دهان گذاشت و بعد از خوردن یک لیوان اب گفت: دستت درد نکنه مامان.
-:نوش جان پسرم.
از پشت میز بلند شد و به طرف کاناپه ی رو به روی تلویزیون رفت.روی ان نشست گوشی جدیدی که عصر قبل از امدن به همراه یک سیمکارت اعتباری گرفته بود از جیبش بیرون اورد و شماره خانه را گرفت.تلویزیون را بر روی شبکه ای فیلم وحشتناکی پخش می کرد تنظیم کرد و صدای ان را بالا برد.بعد از 5بوق صدای نیکا در گوشی پیچید
-:بله؟
معین سکوت کرده بود.
-:مرض داری زنگ میزنی؟
بازهم سکوت
-:اگه نمی خوای حرف بزنی مزاحم...
ناگهان صدای فریاد دخترک در فیلم در خانه پیچید.
صدای نفس نفس زدن نیکا به گوش می رسید. با لبخند گوشی را قطع کرد.
صدای مادرش بلند شد:معین صدای اون و کم کن.
-:باشه.
به پنج دقیقه نرسیده باز هم شماره خانه را گرفت.اینبار کسی گوشی را برنداشت.
بازهم شماره خانه را گرفت.و مثل دفعه قبل کسی پاسخگو نبود.
مهدیه کنارش نشست و گفت:شماره کی رو می گیری؟این همه زنگ میزنی؟
-:دنبال مهرداد می گردم.جواب نمیده.
-:یه روز باهم برای شام یا ناهار بیاین خیلی وقته ندیدمش.
-:مامان!من پسرتم یا مهرداد؟
-:حسودی نکن بچه.
نیشخندی زد بلند شد و به طرف اتاقش رفت و گفت:من یکم می خوابم.
-:صبح کی بیدارت کنم؟
-:شب نمی مونم.یک ساعتی هستم بعد میرم.
-:چرا خونه که تنهایی
-:مادر من مگه قبل از این تنها نبودم؟
-:باشه برو
هنوز وارد اتاق نشده.مهدیه گفت: میگم معین نیکا مطمئنی کسی رو نداره؟
-:بله.در موردش تحقیق کردم.
-:باید ببینمش.
-:می خواین بیارمش اینجا با شما زندگی کنه؟
مهدیه لبخندش را فرو خورد و گفت:نه.من که زیاد خونه نیستم.میرم شیراز پیش خواهرت.کجا می خواد بمونه.تازه با من پیرزن حوصلش سر میره.
با خود فکر کرد:اگه بیاریش اینجا که من این یه ذره امیدی که برای زن گرفتن توو پیدا کردم از دست میدم.مطمئنم اون دختر چشم ابی تو رو از پا در میاره.از همون روزی که معین در مورد نیکا گفته بود.به دیدن نیکا رفته بود و در مورد او تحقیق کرده بود.
معین روی تخت دراز کشید و در حالی که شماره کی گرفت گفت: فکر کردی با من حوصلش سر نمیره؟
بعد از مدت طولانی صدای نیکا به گوش رسید: بله؟
صدایش با ترس همراه بود.
در گوشی فوت کرد: نیکا با ترس گفت: خواهش می کنم اذیتم نکن.
در همین حین صدایی به گوش رسید و بعد هم صدای جیغ نیکا
روی تخت نیم خیز شد و گفت:نیکا؟
صدایی نیامد.
-:نیکا؟نیکا؟کجایی؟
صدایی نمی امد.
با سرعت نور بلند شد.لباسهایش را عوض کرد و از اتاق خارج شد. مهدیه در برابرش ظاهر شد و گفت: کجا؟
هراسان گفت:باید برم.
-:کجا می خوای بری؟مگه نگفتی 1ساعت دیگه؟
-:یه مورد اورژانسیه.باید برم.
قبل از اینکه مهدیه چیزی بگوید.خداحافظی گفت و از خونه بیرون زد.
کمتر از 20 دقیقه فاصله ی نیم ساعته را پیمود.با صدای وحشتناکی جلوی در ترمز کرد. وارد حیاط شد. جلوی اسانسور ایستاد و دکمه را فشرد.اسانسور با زمان کندی در طبقه اول متوقف شد.با عجله وارد شد و طبقه 3 را فشرد.
کلیدش را با دستهایی لرزان چرخاند و وارد خونه شد.خونه در سکوت فرو رفته بود.نگاهی به اشپزخانه انداخت. همه جا در سکوت فرو رفته بود.چند باری نیکا را صدا زد اما پاسخی نشنید از پله ها بالا رفت.نگاهی به اتاق نیکا انداخت.انجا هم سکوت بود.وارد اتاقش شد. صدای گریه به گوش می رسید.به طرف تختش رفت.نیکا پشت تخت گوشه ی اتاق نشسته بود. به طرفش رفت. کنارش نشست و در حالی که به ارامی موهایش را نوازش می کرد گفت: حالا دیگه از کیف من کش می ری؟
نیکا سر بلند کرد.لبخندی زد و گفت: مگه نمی خواستی تا الان ظرف بشورم؟
نیکا به سختی لبهای لرزانش را تکان داد.در اغوشش کشید و گفت: تقصیر خودت بود.
لحظه ای بعد به خود آمد...او در آغوش مرد غریبه اینگونه آرام میگرفت؟؟ انگار تازه چیزی یادش آمده باشد زودی شریف را هول داد و به سمت کمدش رفت...شال را روی سرش انداخت و به چشم های متعجب معین خیره شد و با صدایی نسبتا بلند گفت:-تووو.توووو حق نداری به من دست بزنی میفهمی؟؟ من و تو محرم نیستیم...دیگه از این کارا نکنی که با مشت میام تو صورتت...شریف لبخندی زد و بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد...نیکا در را قفل کرد و با ذهنی مغشوش به خواب رفت...
یا ویبره موبایلش از خواب پا شد و پس از شستن دست و صورت با خیال اینکه شریف مثل همیشه از صبح زود سر کار رفته است بلوزی یقه هفت و آستین حلقه ای با شلوارکی چسب بوشید...موهای خرمایی اش را دم اسبی بست و از اتاق بیرون آمد...به سمت آشپزخانه رفت و مشغول دم کردن چایی شد...لیوان را در دست گرفت که ناگهان لیوان از دستش افتاد و با صدایی وحشتناک شکست..با بی حوصله گی خم شد و مشغول جمع کرد تیکه های لیوان شکسته شد...همانطور که جمع میکرد با صدای نسبتا بلند شروع کرد به خواندن آهنگی شاد ....تیکه های بزرگ را در سطل آشغال انداخت و همانطور که آهنگ را میخواند شروع کرد به رقصیدن ....پس از لحظاتی رقص صدای دست زدن آمد...به سمت صدا برگشت و از دیدن شریف خشکش زد...شریف با لبخندی از سر شیطنت گفت:-خبببببببببببببببب چرا واستادی جونه مادرت برقص میدونم خیلی گلی همینو بس جوووونه مادرت برقص....نیکا با حرص پره های بینی اش را باز و بسته میکرد ..پس او این همه مدت او در حال رقص تماشا کرده ....با خود فکرکرد:-اگه من حال این چشم چرون رو نگیرم نیکا نیستم...اما با تعجب به شریف نگاه کرد...شریف طوری به لباس هایش نگاه میکرد انگار هم میخواست نگاه کند هم نمیخواست نگاه کند ....به لباس هایش نگاه کرد و از چیزی که میدید به شدت خجالت کشید بدون هیچ حرفی با بغض از آشپزخانه خارج شد و تصمیم گرفت هرطور شده تلافی این کار هارا بکند....
**********************
صدای بسته شدن در را شنید پس شالش را پوشید و به هال رفت...به به اطراف نگاه کرد دو تا مبل دقیقا روبه روی هم قرار داشتند...بهترین جا برای عملی کردن نقشه اش ...پس یک طرف طناب را به پای یکی از مبل ها بست و یک طرف دیگر را به پای روبه رویی...از جایش بلند شد و به طناب نگاه کرد کمی دیده میشد ولی او خوب میدانست چکار کند...از آشپزخانه کیکی را آورد و کمی با فاصله از طناب روی زمین گذاشت....حساب کرد که اگر پای شریف به طناب گیر کند با کله تو این کیک میرود با لبخندی فاتح سمت راست کیک وایستاد تا موقعی که شریف می آید هواسش را پرت کند...در باز شد و شریف با تعجب به نیکا نگاه کرد..
-سلام..اینجا چیکار میکنی؟؟
نیکا سعی داشت او را به سمت خودش بکشد تا پایش به طناب گیر کند پس بدون توجه به حرف او گفت:
-سلام بیا ببین کی برات کیک آوردههههههههه....بدو بدو..
شریف به سرعت قدم هایش افزود و به سمت نیکا رفت ..نیکا باز هم گفت:-بدووو روش یه چیز نوشته...شریف تند تر به سمتش آمد که ناگهان پایش به چیزی گیر کرد...به دیدن کیک به خودش گفت نه الان میرم توووو کیک ...پس با سرعتی باور نکردنی درحالی که میافتاد خودش را کمی به سمت راست هول داد که موجب شد روی نیکا بیفتد....نیکا سعی داشت تعادلش را حفظ کند اما نتوانست و روی کاناپه پشتش افتاد ...لحظه ای بعد نیکا فهمید در چه موقعیتی قرار گرفته استت..او روی کاناپه با شریف! حتی هرم نفس های شریف را روی گردنش حس میکرد با خجالت چشمش را باز کرد و شریف را دید که با نگاهی متفاوت به لب هایش خیره شده است....نیکا نمیدانست چکار کند سردرگم و عصبانی شایدم هیجان زده بود...پس از لحظه ای کوتاه سعی کرد شریف را هول بدهد اما ....شریف مقابله کرد...انگار تمایلی برای برخاستن نداشت....صورت نیکا از خجالت گلگون شده بود و او را از هر وقتی جذاب تر میکرد...با لحنی خیلی آرام گفت:-لطفا پاشو...من..من دستم درد گر.ر..فت...شریف در حال و هوای دیگری به سر میبرد..انگار صدای او را نشنیده باشد سرش را نزدیک تر برد...نیکا شروع به لرزیدن کرد با صدای خفه ای گفت:-خواهش میکنم ..التماس میکنم...وقطره ای اشک از چشمانش جاری شد...شریف با دیدن اشکش از عالم هپروت بیرون آمد...با عجله از روی نیکا برخاست وبا گفتن ببخشید از خانه بیرون آمد......
*************************
نیکا تصمیمش را گرفت باید از اینجا میرفت...او با اتفاقی که افتاد دیگر نمیتوانست به شریف اعتماد کند پس نگاهش را از فنجان قهوه برداشت و گفت:-ببین میخواستم بگم دانشگاه تو اصفهان قبول شدم....میرم اونجا...دیگه..دیگه سر بار تو نیستم....واسه فردا بلیط گرفتم
شریف با تعجب به او نگاه کرد
-شوخی میکنی؟
-نه اصلا
-سربار؟؟ نه تو امانتی دست من پس تا جون دارم نمیذارم جایی بری!
پوزخندی زد و گگفت:-اصفهان!!!
نیکا عصبانی شد و گفت:-ببین من میخوام ادامه تحصیل بدم!! میرم میفهمی؟؟ مییییییییییییییرممممممممم ممممممم
-نخیر..مثه اینکه حرف آدم حالیت نمیشه....میگم نه یعنی نه
-برو بابااااااااا....تو هیچکارمی میفهمی؟؟ من خودم واسه خودم تصمیم میگیرم...اگه میبینی اومدم بهت گفتم به حرمت او یه لقمه نونیه که تو خونت خوردم واگر نه مطمئن باش من تورو شِپِشِ سرمم حساب نمیکنم!
-ببین اولشم که حرمت خودتو نگه دار..دومم که من....من صاحبِ تو ام...سومش هم که تو حق نداری پاتو از اینجا بیرون بذاری...
-صاحب؟؟؟؟؟؟؟؟؟ مگه من سگم که تو صاحبم باشی.....
وبا عجله از پله ها بالا رفت....او باید میرفت...پس وارد اتاقش شد و در را بست...چمدانش را آ»اده کرد و زیر پتو خزید باید فردا میرفت...
**************
با ویبره موبایل از جا برخاست و به سمت در رفت باید هرچه زودتر خودش را به فرودگاه میرساند اما....هرکاری کرد در باز نشد....چند بار دستگیره را تکان داد اما باز هم نشد .....با عصبانیت داد زد..
-شریییییییییییییییییف
پس از لحظاتی صدای شریف را شنید که میگفت:-بله؟؟ من دارم میرم....راستی صبحونه رومیزته...اممم سفر خوش و با خوشحالی خندید.....نیکا از عصبانیت در حال ترکیدن بود....با پا لگدی به در زد و با گفتن :-احمق عصبانیتش را خالی کرد....به سمت پنجره رفت و دید راهی نیست....او قطعا نمیتوانست کاری کند.....باز هم زیر پتو خزید و فکر کرد باید هر طور شده حالش را بگیرد....پس نقشه های گوناگونی از ذهنش گذشت و بالاخره فهمید باید چکار کند....
****************
ساعت نه شب شریف به خانه بازگشت و در اتاق را باز کرد ...نیکا با عجله به سمتش رفت و لگدی به پایش زد و با صدای بلندی گفت:-احمقققققققق و از اتاق بیرون رفت...شریف لنگان لنگان به سمتش رفت و با خنده گفت:-چی شد خانوم کوچولو جا موندی؟؟؟؟؟؟؟
-آره ولی به هر حال از اینجا میرم مطمئن باش!

پشت فرمان نشست و با لبخند به راه افتاد.
زیر لب زمزمه کرد:اصفهان!
پوزخندی زد.فکر کرده می زارم بره.امکان نداره.
با خیال راحت به دسته کلیدش روی داشبورد خیره شد و ماشین را به حرکت در اورد.از تصور نیکا در ان حالت لبخندی روی لبش نشست. باید کاری می کرد با زندانی کردنش نمی توانست او را از رفتن منصرف کند. مطمئن بود با اینکار نیکا مصمم تر شده است.
***********
با خستگی روی صندلی ولو شد.چند ضربه به در خورد.به سرعت خود را جمع و جور کرد.منشی وارد اتاق شد و گفت: تموم شد.
-:خوبه.واسه فردا صبح که به بیمارا وقت ندادین؟
-:نه.
-:باشه می تونید برید.
-:با اجازه.خداحافظ
سرش را تکان داد و گفت: خدانگهدار
منشی از اتاق بیرون رفت. شماره یکی از دوستانش که در دانشگاه مشغول بود گرفت: سلام احسان جان
-:سلام اقای دکتر.چه عجب؟راه گم کردی؟
-:ای همچین.خوبی؟خانومت چطوره؟
-:خوبیم.می گذرونیم.تو چطووری؟
-:ای منم بد نیستم.
-:خداروشکر.پسر مگه زندگی تو چشه بد باشی؟زن نداری بگی مسئولیت دارم. بچه نداری مگه چی شده؟
-:ای.دلخوشی ندارم.
-:هان.اون دلخوشیتم زنه که باید بگیری.می خوای واست استین بالا بزنم.
-:نخیرمگه خودم دستم کجه؟
-:گفتم شاید از پارسال که ندیدمت کج شده.
-:به کوری چشم تو سالمم.
-:بایدم سالم باشی.عشق و حال مجردیت و می کنی.
-:تو که این همه از زندگی مشترک شاکی بودی چرا زن گرفتی؟
-:اخه گرم شده بودم زده بود به کلم.نفهمیدم دارم چه غلطی می کنم.
-:تو الانشم گرمی.کی عقل داشتی که الان بار دوم باشه؟
-:عقل داشتم که نمی زاشتم تو دکتر شی بیفتی به جون مردم.
-:خودتم اعتراف می کنی؟
-:خیلی خب داداش بگو ببینم چکاری از دستم بر میاد که تو بعد از این همه مدت یاد من افتادی؟
-:راستش غرض از مزاحمت...
-:دیدی گفتم یه کاری داری.حالا بگو...
-:اخه تو می زاری بگم؟عرضم به حضورت یکی از اشناها دانشگاه اصفهان قبول شده.می خوام اگه میشه انتقالش بدم اینجا
-:چی قبول شده؟
-:دقیق نمی دونم.فکر کنم حسابداری.
-:باید ببینم چیکار میشه کرد.راستی ناقلا طرف کیه براش این همه مایه گذاشتی تو که سرت بره واسه کسی کاری نمی کنی.
-:ای بی انصاف واسه کسی هم نکرده باشم.واسه تو یکی کم نذاشتم.
-:یادم نمیاد.
-:باید اون مخت و بازسازی کنی.
-:اونم به چشم کی بیام خدمتتون؟
-:برای چی؟
-:پاکسازی مخم دیگه.


********
وارد خانه شد.کیفش را روی مبل گذاشت و با ارامش به طرف اتاق نیکا رفت.کلید را از جیبش بیرون کشید و در را باز کرد.در همین حین ضربه ای به پایش خورد.نیکا با عصبانیت گفت:
احمقققققققق و از اتاق بیرون رفت.
لنگان لنگان به دنبالش رفت و گفت: چی شد خانم کوچولو جا موندی؟
نیکا با عصبانیت به طرفش برگشت و گفت: آره ولی به هر حال از اینجا میرم مطمئن باش!
ابروهایش را بالا انداخت و گفت: عمرا اگه بتونی بری. یا انتقالی یا می مونی سال دیگه اینجا قبول میشی.
-:به همین خیال باش.به تو چه؟ این همه زحمت نکشیدم یه سال پشت کنکور بمونم.
-:پس انتقالی بگیر.چون حق نداری بری اصفهان یا هرجای دیگه.
به طرفش رفت و در حالی که از کنارش رد میشد زیر گوشش زمزمه کرد: تازه نمی تونی اونجا تنها بمونی خانم ترسو.

نیکا به سمت آشپزخانه رفت و با پوزخند گفت:-لابد با پول عمه ام برم قبولی اینجا رو از یکی دیگه بخرم؟؟
شریف در حالی که پایش را ماساژ میداد گفت:-مشکلی نیست که ... میدونی من برات جورش کردم..گفتم که نمیتونی جایی بری...
نیکا با عصبانیت به سمتش برگشت و گفت:-خب خب خب..دیگه امری نداری شاه آقا؟؟
-نُچ!!
نیکا از فکری که از ذهنش عبور کرده بود لبخندی بر لبش نشست و گفت:-پس نمیخوای از اینجا برم؟؟
-معلومه که میخوام ...ولی خب میدونی...خشکیه شانسه دیگه...بابات به من سپردتت!
-باشه هرجور میلته!
شریف شانه ای بالا انداخت و دیگر چیزی نگفت..
فردا صبح وقتی شریف از خانه بیرون رفت نیکا با عجله ساک کوچکش را در دست گرفت و روی برگه ای نوشت:آقا شریف...من دیگه نمیخوام زندگی کنم...دلم برای بابام تنگ شده....متاسفم...خداحافظ تا قیامت...با خنده نامه را روی تختش گذاشت و با گوشی اش به آرژانس زنگ زد
-بله ..
-سلام یه ماشین میخوام
-مقصدتون خانوم
-خیابان..
-باشه تا ده دقیقه بعد آماده باشین
-باشه
ده دقیقه بعد از خانه بیرون آمد و در ماشین نشست ....با شیطنت خنده ای کرد و گفت:-شریف دارممممم برات!
نیم ساعت بعد به مقصد رسید ..از ماشین پیاده شد و زنگ در را زد
-کیههههه
صدایش را کلفت کرد و گفت:-پلیس هستم اگه میشه یه لحظه بیاید پایین
صدای عسل بود که با نگرانی پاسخ داد
:-ا آقا ...چی شده؟؟ تورو قرآن راستشو بگین...مامانم کسی رو کشته؟؟وای نکنه من ؟؟و بعد گوشی را گذاشت..نیکا سری تکان داد و خندید و در همین حین عسل در را باز کرد و با دیدن نیکا عصبانی شد و با مشت به بازویش زد..
-خاک عالم!! اینجا چیکار میکنی؟؟؟ایش این چه طرز اومدنه؟؟ داشتم سکته میزدم.....
-هی روزگار...اومدم یه چند روزی اینجا بمونم....
عسل او را داخل خانه کشید و در را بست ...خانوم بزرگمهر با دیدن نیکا با خوشحالی به سمتش رفت و گفت:-به سلام دخترم...از این طرفا؟؟دیگه یادی از ما نمیکردی؟
نیکا با خجالت جواب داد
-چیکار کنیم خاله جان....بخدا وقت نمیشه...
-باشه عزیزم....اشکال نداره بیا تو بیاتو...
هر سه وارد هال شدند و خانوم بزرگمهر به سمت آشپزخانه رفت...عسل و نیکا روی مبل نشستند و عسل با لبخندی مرموز گفت:
-خب تعریف کن...از این طرفا؟؟
-هیچی ...میدونی پسره ی پررو چی میگه؟؟
عسل با هیجان گفت:-چییییییییی میگه؟؟
نیکا دهنش را کج کرد و گفت:-تو بدون اجازه ی من جایی نمیری!! من صاحب تو ام...
عسل با خنده گفت:-خببببببب از این خبرا بود و ما خبر نداشتیم؟؟؟
نیکا مشتی به بازوی عسل زد و گفت:-برو بابا....عمرااا
-آره جون عمه ات ....عمرا.....
-حالا اینو ولش کن ...دانشگاه قبول شده بودم اونم اصفهان...میخواستم برم...
-بری؟؟؟ حالا چرا نرفتی؟؟
-ایش پسره ی کثافت...روزی که پرواز داشتم در رو روم قفل کرد...
در همین حین خانوم بزرگمهر با سینی چای و شیرینی وارد جمع این دو نفر شد و هر سه شروع به صحبت کردن کردند.....
************
یک هفته گذشت و نیکا بالاخره تصمیم خودش را گرفت...هر چقدر با خود فکر کرد گفت همین یک هفته هم زیاد بود...نگاهش را به دوستش دوخت و گفت:-خب دیگه رفع زحمت می کنم.....واقعا مرسی پذیرایی خوبی بود...
عسل دوستش را در آغوش کشید و زیر گوشش زمزمه کرد:-شب عروسی مارو هم دعوت کن
نیکا طبق عادت اولیه با مشت به بازویش زد و گفت:-خررر...روزی صدبار بهت میگم عمرا تو بگوو نه!!
عسل خنده ای کرد و گفت:-باشه برو...تو کی مارو آدم حساب کردی که بخوای به حرفمون گوش کنی!
نیکا با خانوم بزرگمهر هم خداحافظی کرد و با هیجانی که هر لحظه امکان داشت فوران کند به سمت خانه بازگشت...در طول این هفته شریف صدباری به او زنگ زده بود ولی او فقط بار اول که شریف متوجه غیبتش شد را پاسخ داد یاد مکالمه افتاد و خنده اش گرفت
-الوووو ..الووو نیکا کجایی؟؟ توروقرآن این کار رو نکن...من من به بابات ...
نیکا صدایش را نازک و بی حال کرد و گفت:-نه دیگه دیره...دارم یه جای دووووور میرم...خدا..حافظ
بالاخره به مقصدرسید از ماشین پیاده شد و کرایه را حساب کرد....از آسانسور پیاده شد و به سمت در منزل رفت...قلبش از هیجان تند تند میتپید..نفس عمیقی کشید و زنگ در را فشار داد ..پس از چند ثانیه در باز شد...نیکا از دیدن شریف با آن سر و وضع متعجب شد...موهای آشفته و ژولیده لباس های نامرتب...حتی اصلاح هم نکرده بود...شریف با بغض گفت:-برگشتی؟؟نیکا تا خواست جواب بدهد شریف دستش را بلند کرد و کشیده ای محکم به صورتش زد...کشیده آنقدر محکم بود که اشک در چشمان نیکا جمع شد...پس از ثانیه ای شریف او را به سمت خودش کشید و محکم بغل کرد...نیکا هیچگونه عکس العملی نشان نداد....خودش هم دلش برای او تنگ شده بود....صدای بغض دار شریف را شنید
-آخه دختره ی دیوونه نمیگی بری من چیکار کنم؟؟نمیگی من از عذاب وجدان میمیرم؟؟ نمیگی باید فردا پس فردا جواب باباتو بدم؟؟قطره ای اشک از چشم های نیکا فرو ریخت..پس او بخاطر حرف پدرش ..آهی کشید و با سرعت خودش را از بغلش بیرون کشید.
-آخه میخواستم بفهمی چه حسی داره آدم دانشگاه قبول شه ولی دیگه نتونه بره....
-دیوونه من برات ...درستش کردم...قبولی تهران رو گرفتی...
نیکا از شدت هیجان کنترلش را از دست داد و پرید و برای اولین بار لپ شریف را بوسید و داد زد
-آخ جووووووووووون
در همین حین صدای زنی را شنید که گفت:
-پس این همون دختره اس که اینقد درموردش حرف ززدی؟؟ این همونیه که پسرمو از کارو زندگی انداخته ها؟؟؟
نیکا با تعجب به سمت زن برگشت و حدس زد که مادر شریف باشد...با خجالت فکر کرد پس او همه چیز را دیده است
نیکا سرش را پایین انداخت و گفت:-سلام نیکا هستم...وآب دهنش را قورت داد
مهدیه به سمتش آمد و او را در آغوش کشید و گفت:
-سلام عروس نازنینم....
نیکا مبهوت او را نگاه کرد اما شریف ناگهان زد زیر خنده و گفت:
-مامان اذیتش نکن بیچاره فردا باید بره دانشگاه ....
مهدیه خانوم با لبخندی گیرا گفت:
-پسرم اذیتش نمیکنم ...حقیقتو گفتم ...
و تا ساعت سه نصف شب هرسه دور هم جمع شدند و از هر دری حرف زدند....
**************
به اطراف نگاه کرد ..هرکسی جایی برای خود انتخاب میکرد...دیگر تقریبا جایی نمانده بود....او همیشه دوست داشت پشت میز اول جا بگیرد...پس به ردیف اول نگاه کرد.....با خوشحالی به سمت جای خالی رفت و با کمی فاصله از پسر نشست...پس از لحظاتی مردی بلند قد و چهارشانه با عینک ته استکانی وارد کلاس شد ....
-سلام سامانیان هستم....درس تئوری حسابداری 1رو با شما خواهم داشت.... و از اینجا بود که شروع به حرف زدن کرد...حدود ده دقیقه گذشته بود اما سامانیان فقط حرف میزد....پسر بغلی به آرامی گفت:-ای بابا چقد فک زد...نمیگه خوابمون میبره؟؟ در همین حین برگشت و به نیکا نگاه کرد ....و از دیدن نیکا خنده ای کرد که باعث شد نیکا از جا بپرد...نیکا که تا لحظانی پیش در خوابی عمیق فرورفته بود به پسر نگاه کرد...چشم هایی مشکی و پوستی سفید و رنگ پریده...بلوز آبی شطرنجی..هیکلی نبود اما متوسط بود...لب و دماغ معمولی....با تعجب گفت:-هااا؟؟ چی گفتین؟؟ نفهمیدم؟؟
پسر در حالی که میخندید گفت:-اووووه مارو باش با کی حرف میزدیم!! داشتم میگفتم این معلمه چقد زرزر میکنه که دیدم بعله!! شما که اصلا فک نکنم متوجه چیزی بودید آخه اینجوری بودید و دستش را زیر سرش گذاشت و ادای خواب بودن را درآورد...پس از لحظاتی هردو شروع به حرف زدن کردند که ناگهان آقای سامانیان با صدای بلند گفت:-شمااا...شما دونفر از کلاس من بیرون....نیکا سری تکان داد و با گفتن ببخشید استاد از کلاس بیرون رفت و پسر هم که نیکا فهمید اسمش سیامک هست دنبالش آمد....هردو از کلاس که خارج شدند به هم نگاهی کردند وزدند زیر خنده...

با بسته شدن در به طرف اشپزخانه رفت.لیوان اب پرتقال را برداشت و به سالن برگشت. نگاهش را از پنجره به حیاط دوخت.
نیکا دوان دوان از خانه خارج شد.
لبخندی بر لبش نشست.در تمام یک هفته به دنبال او بود.
نگران از حالش. اما این دختر بچه او را به بازی گرفته بود.
دیشب وقتی او را دید در وهله اول با دیدنش خوشحال شد.اما به یاد یک هفته سیلی محکمی به گونه اش نواخت. پوست سفید صورتش خیلی زود به قرمزی تبدیل شد. اشک در چشمانش جمع شد و نگاه معصومانه اش را به چشمانش دوخت.
ناخوداگاه او را در اغوش کشید.
به پدرش قول داده بود اما به خوبی می دانست این فقط قسمتی از ماجراست. با داشتن سی و سه سال سن نزدیک سه سال به هیچ دختری توجهی نداشته اما این دختر بچه او را به زندگی گذشته باز گردانده بود. در چشمانش چیزی بود که او را تسلیم هوس می کرد. در برابر نیکا ضعیف بود.ضعفی که در برابر کسی نداشت. نیکا زندگی عادی را به او برگردانده بود. زمانی که در اغوش نیکا افتاد.صورتش فاصله ای با صورتش نداشت.نگاهش به طرف لب های نیکا کشیده شد. یعنی کار این چنین او را غرق کرده بود که حتی احساستش را فراموش کرده بود؟ عکس العمل هایش ارادی نبود و این عذابش می داد.
هر چه بود نیکا برایش شیرینی زندگی بود.حضورش،لجبازی هایش،خیره سری هایش به خصوص نگاهش برایش جذاب بود.
از کنار پنجره دور شد و به طرف کاناپه رفت.
دیشب تا ساعت سه بیدار بودند. به زودی مادرش بیدار میشد. روی ان ولو شد.بعد از ظهر شیفت بود.


********
باید فکری برای عمل نیکا می کرد.
دوست نداشت به این زودی کوتاه بیاید.
از بازی با او لذت می برد. ترساندنش عادی شده بود و تصمیم نداشت مثل دفعه پیش او را به مرز جنون برساند.باید فکر جدیدی می کرد.اما مسائل بیمارستان و مطب باعث می شد از فکر کردن به این موضوع باز ماند.


********
ماشین را جلوی دانشگاه متوقف کرد. لحظاتی بعد نیکا از دانشگاه خارج شد. چند بوق زد اما نیکا بی توجه به راهش ادامه می داد. به دنبالش حرکت کرد. با سرعت کم در کنارش حرکت می کرد. کمی جلوتر توقف کرد و با رسیدن نیکا صدایش زد.نیکا با تعجب به طرفش برگشت و با دیدنش به طرف ماشین امد. در را باز کرد. نیکا سلام کرد و در کنارش جای گرفت و پرسید:اینجا چیکار میکنی؟
-:اومده بودم این طرفا کار داشتم.گفتم بیام دنبالت.با هم بریم خونه.
نیکا نگاهش را به او دوخت و گفت: زحمت بی خودی کشیدی اقاشریف...
میان حرفش پرید و گفت: چرا گیر دادی به شریف؟
نیکا ابروهایش را بالا کشید و گفت: پس چی صدات کنم؟از اسمت خوشت نمیاد برو عوضش کن.
با حرص پاسخ داد: خوب شد گفتی.با این سنم نمی فهمیدم.
-:تقصیر خودته.فقط قد کشیدی عقلت کار نمی کنه.
-:شما که عقلت کار میکنه نفهمیدی شریف فامیلی منه نه اسمم؟!!
نیکا در صندلی اش فرو رفت و گفت:راس میگی؟
-:نه دروغ میگم.
-:پس اسمت چیه؟
-:یعنی تو اسم من و نمی دونی؟
-:نه.اگه می دونستم که مرض نداشتم با فامیلیت صدات کنم؟
-:شایدم داشتی.از تو بعید نیست.
-:نخیر نمی دونم.
-:خب حالا چرا داد می زنی؟معین.اسمم معینه.
-:معین.
-:بله معین.
-:اقامعین باید به اطلاعتون برسونم من خونه نمی رم میرم شرکت.
-:نه میری خونه.
-:باید برم سرکار.
-:لازم نیست دیگه بری سرکار.
نیکا از جا پرید:چی؟به تو چه؟
-:هر چی به تو مربوط شه به منم مربوطه.
-:باید برم.ریسم اخراجم میکنه.
-:بهتر.در ضمن قبلش تو استفا دادی؟
-:یعنی چی؟
-:بعد به من میگی خنگ.یعنی تو دیگه تو اون شرکت کار نمی کنی.یعنی من با شرکت حرف زدم و گفتم دانشگاه قبول شدی و نمی تونی بری شرکت.حتی به صورت نیمه وقت. پس از این به بعد میشی خونه درست و می خونی!
نیکا با فریاد داد زد :چیکار کردی؟
-:کاری که قبلا باید میکردم.محیط اونجا مناسب تو نبود.

نیکا با اخم به جلو خیره شد..دهنش را کج کرد و گفت:-محیط اونجا مناسب تو نبود...
-چیزی گفتی؟؟
-نه...با دوستم قرار دارم اگه میشه همینجا نگه دار...
-با کی؟؟
-با عمه ام...خب با دوستم دیگه
-میدونم میگم با کدوم دوستت؟؟
-همون که یه هفته رو باهاش گذروندم....عسلللللل
-آهان...خب کی برمیگردی؟؟
-هی ساعتای هشت یا نه...
-باشه ....زود بیای ها
-باشه باشه...
معین ماشین را نگه داشت و نیکا بدون خداحافظی ار ماشین پیاده شد....معین خداحافظی گفت و از آنجا دور شد....نیکا دست تکان داد و گفت:-تاکسی تاکسی....
****
-ولی آقای کیانی ...من قبلا گفته بودم متاهل نیستم...من حتی این آقارو نمیشناسم....شما چرا منو اخراج کردین؟؟دیگه از شما بعید بود ها!!
-ببین خانوم...اون آقا اومد گفت شوهر شماست و شما الان درس و دانشگاه داری دیگه اجازه نمیده بیای منم خب باور کردم
-حالا شما هنوز که کسی رو بجای من نیاوردی ...خب منو دوباره بگیر..خواهششش
آقای کیانی به چشم های آبی او خیره شد و پس از لحظاتی فکر گفت:-باشه....ولی اگه دفعه بعد دیر بیای دیگه ...
-باشه باشه....فقط یه چیزی...اگه این آقا باز اومد اصلا به حرفش گوش ندین ها....
-باشه الان برو به کارت برس تا ببینم چی میشه...
نیکا با خوشحالی از جا برخاست وبه سمت در رفت تا به کار های عقب مانده اش برسد...
*****
ساعت حدود نه شب بود که کنار آسانسور رسید...با بی حالی دکمه طبقه پنجم را فشار داد و منتظر ماند...در آسانسور باز شد و مردی را دید که پشتش به او است و دارد از توی کیفش دسته کلیدی را در می آورد...با خود فکر کرد حتما همسایه شان هست پس با لبخندی خسته گفت:-سلااااام لحظه ای نگذشت که مرد برگشت و از دیدن نیکا متحیر شد
-ا تویی؟؟؟
-ا شمایین؟؟
-تو اینجا چیکار میکنی؟
-شما اینجا چیکار میکنی؟؟
-اینجا خونمه!!
-اینجا خونه منم هست!
-ا پس همسایه ایم؟؟
نیکا شانه ای بالا انداخت و گفت:
-آره دیگه لابد همسایه ایم....
سامک در را باز کرد و تعارف کرد
-بفارمایید تو بانو!
نیکا حس آزار دادن معین دستش داد پس با خوشحالی گفت:-
چرا که نه...؟
پس هردو وارد خانه شدند...نیکا به اطراف نگاه کرد....شکل خانه مثل خودشان بود ولی دکورشان فرق میکرد....از هرچیزی بیشتر پیانوی سفید رنگ کنار پنجره بزرگ خودنمایی میکرد...نیکا بی توجه به سیامک به سمت پیانو رفت و گفت:
-میزنی؟؟
-آره هر از گاهی یه قطعه ای میزنم و میخونم
-ا چه جالب ....میشه الان یکی بزنی و بخونی؟؟
-آره..فقط واستا چای و از اینجور چیزا بیارم...
-نه نه....مرسی مزاحمت نمیشم...اصلا چیزی نمیخوام بخورم...
-باشه هرجور راحتی
سامک نشست و شروع به زدن کرد...آهنگ دیگه دیره مازیار فلاحی را ماهرانه زد و خودش هم شروع به خواندن کرد..
وقتی رفتی یک نگاه نکردی چاره شد وداع..دل بکن که دیگه دیرههههه
...
نیکا روی کاناپه نشست و به صدای بم و زیبای او گوش داد....به نیمرخش نگاه کرد...بنظر میرسید پسر خوبی است...دوست داشتنی...نگاهش را از او گرفت و دوباره به آهنگ گوش کرد...بغضش گرفت...چشم هایش را بست ویاد معین افتاد...این مرد چقدر اورا آزار داده بود اما او...عاشق این روانی بود....آهی کشید و چشم هایش را باز کرد....
آهنگ تمام شد و نیکا شروع به دست زدن کرد
-آفرییییییییییییییییین عالی بود....واقعا صدای قشنگی داری...آفرین
-مرسی بابااا...همچین هنری هم نکردم ها...
-آره جون عمه ات....اگه میشه به منم یاد بده...خواهشششش
سیامک با خوش حالی لبخد زد و گفت:-باشه چرا که نه؟؟
نیکا لبخندی زد و گفت:-واقعا ممنون سیامک

************
نیکا زنگ در را فشار داد....در باز شد و معین با چهره ای در هم او را به داخل دعوت کرد
-کجا بودی؟؟
-علیک السلام
-سلام...میگم کجا بودی؟؟
-خونه آقا شجاع
-اه اینقد اذیت نکن میگم کجا بودی؟؟
نیکا آب دهنش را قورت داد و گفت:-وااا! چرا داد میزنی؟؟ خب با عسل بودم دیگه....مگه ظهر بهت نگفتم؟؟؟
تُن صدای معین بالا رفت و گفت:-آره گفته بودی....ولی نگفتی تا یازده شب تو بیرون پلاسی!!
نیکا چشم هایش را گرد کرد و گفت:- وا اصلا به تو چه؟؟؟ زندگی خودمه...احمق..و به سمت پله ها رفت صدای معین را شنید که میگفت:-احمق؟؟؟ باشه از فردا بهت نشون میدم احمق کیه!!!از فردا خودم میام دنبالت و میارمت خونه....فهمیدی؟؟
نیکا پوزخندی زد و دیگه جوابی نداد......
**********
وارد کلاس شد و سر جایش نشست..اصلا حوصله محاسبه و ریاضی را نداشت....به سیامک نگاه کرد و گفت:
-هی در چه حالی؟؟
سیامک در حالی که با انگشت اشاره سرش را میخاراند گفت:
-ها؟؟ خوبم...فقط دیشب بخاطر جنابالی وقت نکردم خوب درس بخونم....الان دارم مرور میکنم...میدونی که امروز درس میپرسه...
-اشکال نداره بااااباااااا...فوقش میگی نخوندم...
-اه نیکااااااااا ...دیووونه شدی؟؟ من جلسه قبل هم گفتم نخوندم گفت این جلسه میپرسه...
-باشه باباااا خودم میرسونم
-انشالله
آقای سام<


برچسب ها : ,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,
مطالب مرتبط
بخش نظرات این مطلب
آخرین نظرات ثبت شده برای این مطلب را در زیر می بینید: برای دیدن نظرات بیشتر این پست روی شماره صفحه مورد نظر در زیر کلیک کنید:
بخش نظرات برای پاسخ به سوالات و یا اظهار نظرات و حمایت های شما در مورد مطلب جاری است.
پس به همین دلیل ازتون ممنون میشیم که سوالات غیرمرتبط با این مطلب را در انجمن های سایت مطرح کنید . در بخش نظرات فقط سوالات مرتبط با مطلب پاسخ داده خواهد شد .
شما نیز نظری برای این مطلب ارسال نمایید:
نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:







  • کليه حقوق مادي و معنوي مربوط و متعلق به چت روم گل يخ است.
  • Copyright © 2011-2014 - bygoleyakhchat.com (Administration by Saye). All right reserved